رمان یک بار نگاهم کن 16
نوشته شده توسط : admin

 

دل هر دو به سرعت می زد و هیچ کدامشان از دل ان یکی خبر نداشت. ارشیا در یک فرصت مناسب آرام به ترنج گفت:
دفاع جانانه ای بود.
ترنج لبخند زد و ارشیا احساس کرد بال در آورده. نگاه ترنج روی میز بود و ارشیا هر بشقابی که می گذاشت نیم نگاهی هم به ترنج می انداخت.
آتنا یکی دوبار ارشیا را نگاه کرد و حیران ماند چه به سر برادرش آمده او که تا چند روز پیش جنجال راه انداخته بود که اسم ترنج و نیارین پس این کارها یعنی چی؟
ارشیا می خواست به هر نحو شده ترنج را به حرف بکشد. قبلا چقدر ترنج با او راحت بود. اصلا کانون توجه ترنج او بود. و خودش او را دور کرده بود و حالا باید جان می کند تا توجه این عروسک کوچک را ذره ای به خودش جلب کند.
نمکدان ها را گذاشت روی میز و کمی از انها چشید. و رو به ترنج با لبخند گفت:
نه واقعا نمکه. لازم نیست که همه رو تست کنم؟
ترنج دستمال ها را توی لیوان ها لوله کرد وخندید. ارشیا هم خنده اش بزرگ تر شد. ماکان از کنارش گذشت و گفت:
نه من تضمین می کنم همه نمکن.
ارشیا به سس قرمز روی سالاد اشاره کرد و گفت:
اون که سس فلفل نیست احیانا.
ترنج بالاخره سکوتش را شکست و در حالی نگاهش به سبدهای نانی بود که اوریب و با فاصله می چید گفت:
فکر کنم امشب می خواین تمام شیطنتای منو یادآوری کنین؟
ارشیا از خوشی روی پا بند نبود.بالاخره او را به حرف گرفته بود.ماکان دوتا ژله پرتقالی داد دست ارشیا و گفت:
امشب اگه صبحم بشه لیست خرابکاری های جناب عالی تمام نمیشه.
ترنج اخم کوچکی به ماکان کرد و گفت:
داداش تو دیگه طرف منو بگیر.
ماکان ابروهایش را برد بالا و گفت
ای وای که نقطه ضعف دادم دستت.
ارشیا درحالی که ژله های آلبالویی را از دست آتنا می گرفت و می گذاشت روی میز گفت:
قضیه نقطه ضعف چیه؟
ترنج فقط خندید و دل ارشیا را دوباره تکان داد ولی ماکان سر جنباند و گفت:
هیچی گفتم بهم میگی داداش خوشم میاد اینم داره استفاده می بره.
ترنج زد به بازوی ماکان و گفت:
به جان خودم اینجوری نیست داداش.
ماکان به ارشیا نگاه کرد و گفت:
می بینی؟
ارشیا کمی خم شد تا اندام کوچک ترنج را که پشت شانه های ماکان پنهان شده بود بهتر ببیند بعد گفت:
خوب دیگه می بایست جلوی زبونت و می گرفتی.
اتنا با دیس های جوجه کباب رسید.
جلسه گرفتین شام و کشیدن یخ میکنه زود باشین.
ترنج دوید طرف آشپزخونه وقتی از کنار ارشیا رد میشد ارشیا فقط یک لحظه تصمیم گرفت و آرام گفت:
شال سفید بهت میاد.
ترنج دیگر حال خودش را نمی فهمید.چه روزهایی که منتظر گوشه چشمی از ارشیا بود و حالا اتفاق افتاده بود. ارشیا او را دیده بود. خودش را کشت تا آن حالت بی خیال و خونسردش را دوباره حفظ کند. نباید با این دوتا جمله خودش را می باخت. هنوز اول راه بود.
مهرناز خانم تمام مدت ارشیا را زیر نظر داشت. وقتی مسعود همه را سر میز فرا خواند به ارشیا نزدیک شد و کنار گوشش گفت:
حتی فکرشم نکن. حق نداری اسم ترنج و بیاری.
ارشیا نابود شده برگشت و به مادرش نگاه کرد. پس فهمیده بود. آرام گفت:
مامان.
مهرناز خانم از خوشحالی به حال سکته بود ولی چهره اش را سخت کرد و با همان لحن گفت:
مامان و مرض. همون که گفتم.
ارشیا صندلی را برای مهرناز خانم نگه داشت و گفت:
بگم غلط کردم درست میشه.
مهرناز نشست و گفت:
نه عزیزم. تازه شنیدم به اون خواستگارش یه جوابایی داده.
این تنبیه را برای ارشیا لازم می دانست که ندیده این همه هارت و پورت کرده بود و خون به دل همه کرده بود.
ارشیا همانجا وا رفت.
دروغ میگی؟
نه دروغم چیه. پاشو این قیافه رو به خودت نگیر بقیه می گن آیا چی شده.
ارشیا کش آمده نشست سر میز. آقا مرتضی اولین نفر بود که از میز پرو پیمان سوری خانم تعرف کرد:
سوری خانم حسابی به زحمت افتادین.
خواهش می کنم دیگه ببخشید مهربان نیود دست تنها شاید خیلی تعریفی نباشه.
صدای تعارف از هر طرف بلند شد. مهرناز خانم به قیافه بغ کرده ارشیا خندید و کنار گوشش گفت:
چکار کنم دلم رضایت نمیده اذیتت کنم.خواستگارشو رد کرده ولی بازم تو حق ندرای اسمشو بیاری.
چهره ارشیا به چنان سرعتی از هم باز شد که مهرناز خانم نتوانست خنده اش را کنترل کند و همه را متوجه خودش کرد.

برای رفع و رحوع ظرف سالاد را برداشت و گفت:
بذار ببینم ترنج گلم امشب چی برامون درست کرده.
ارشیا با کجکاوی به ظرف سالاد نگاه کرد.مهناز خانم توضیح داد:
ترنج استاد انواع سالاده.
ترنج لبخند زد و گفت:
مهرناز خانم شما که هم خودتون هم آتنا جون تو آشپزی استادین این چهار تا دونه سالاد من کجاش هنره.
نه عزیزم این حرف و نزن. سالادم بخشی از غذاست. گفتی اسمش چی بود؟
کاردینال.
با این حرف همه تصمیم گرفتند سالاد جدید را امتحان کنند. ماکان که کنار ارشیا نشسته بود ظرف سالاد را از دستش گرفت و گفت:
تازه به هنراش ماکارونی رو هم اضافه کنین. دیشب یه ماکارونی خوشمزه داده به ما
مهرناز خانم به ترنج لبخندی زد و گفت:
همین سالاد براش بسه. هر کی همچین جواهری می خواد دندش نرم آشپز بیاره.
و به ارشیا پوزخند زد.ارشیا قاشق سالادش را به دهان برد و به چهره گل انداخته ترنج نگاه کرد. و دوباره دلش ضف رفت.سوری خانم برای رعایت ادب گفت:
مهرناز جان شما که خودت دوتا جواهر داری عزیزم.
لطف داری سوری جون ولی من تعارف نکردم حقیقتو گفتم. بعضیا اصولا خیلی خودشون و بالا می گیرن باید بهشون حالی کرد که بعضی دخترا از جواهرم ارزششون بیشتره.
ارشیا لقمه اش را به زحمت فرو داد و کنار گوش مادرش گفت:
حالا هر چی دلخوری از دست من بدبخت داری امشب تلافی کن.
مهر ناز خانم حق به جانب گفت:
تازه کجاشو دیدی؟ برنامه ها دارم برات.
پس خدا به دادم برسه.
بله آقا ارشیا هنوز مونده. اینقدرم به ترنج نگاه نکن ببین زن عموش مشکوک شده.
لقمه به گلوی ارشیا پرید.
وای چته؟
مهرناز خانم سریع برایش یک لیوان آب ریخت و داد دستش.
مامان شما حواستون به همه جا هست؟
اگه نبود که مچ تو رو باز نمی کردم.
ارشیا زیر لبی خندید و گفت:
حالا که مچم باز شده. هنوزم سر حرفتون هستین؟
مهرناز خانم خیلی خونسرد گفت:
اون ترشی کلم و بده به من.
ارشیا کاسه کوچک را داد دست مادرش و منتظر به او نگاه کرد. ولی مهرناز خانم رو به سوری گفت:
مهربان ریخته؟
آره ترشیاش حرف نداره. هر چند وقت یک بار یه ترشی جدید درست میکنه. ترنج عاشق ترشی کلمش شده.
ارشیا آرام گفت:
خوش به حال ترشی کلم.
مهرناز خانم ضربه آرامی زد به پای ارشیا زد و اخم کوچکی به او کرد و گفت:
شامتو بخور.
ترنج هم اضافه کرد:
یک بار بخورین مشتری می شین مهرناز خانم. واقعا عالیه.
سوری خانم هم اضافه کرد:
یادم بیار آخر شب یک شیشه بدم ببری. مهربان یک عالمه درست کرده.
ارشیا پوفی کرد و گفت:
مامان واقعا ممنون از اینکه اینقدر هوای من و داری.
مهرناز خانم لبخندی به ارشیا زد و گفت:
خواهش می کنم مامان جان قابل تو رو نداره.
ارشیا خنده اش را جمع کرد و سر تکان داد. می دانست مادرش به این راحتی کوتاه نمی آمد. ولی خوب راضی کردن مادرش خیلی ساده تر از به دست آوردن دل ترنج بود.
شام تمام شده بود و دوباره همه دست به دست هم داده و میز شام را جمع می کردند. مهرناز خانم رو به ارشیا گفت:
امشب خیلی فعال شدی مامان جان.
و ابروهایش را بالا برد. ارشیا با چشم التماس کرد که مامان ضایمون نکن. ولی مهرناز خانم بدون توجه به او رو به ترنج گفت:
عزیزم تو دیگه خسته شدی. با دخترا برین تو اتاقت پسرا بقیه کارارو میکنن.
و نگاه پیروزمندانه ای به ارشیا انداخت. ارشیا بهت زده مادرش رانگاه کرد. ترنج وسایلی که دستش بود را روی اپن گذاشت و با حالت خاصی گفت:
مهرناز خانم کاری نکنین دوتا از درسام و بیافتم.
ارشیا با خوشی دست به سینه ایستاد و این بار او با ابروهای بالا رفته مادرش را نگاه کرد. مهرناز خانمم هم با جدیت گفت:
جرات داره بهت کم بده با خودم طرفه.
عمه هاله و زن و عموی ترنج نگاهی با هم رد و بدل کردند و به کارشان ادامه داند. مهرناز خانم وسایل را از دست ترنج گرفت و گفت
برین دیگه.
و او و شیوا را که نزدیکش ایستاده بود به طرف پله راند.
آتنا مامان برین بالا.
بعد رو به سوری خانم گفت:
ببخشید سوری جون. فضولی کردم. ترنج خستگی از صورتش می باره. خیلی رنگش پریده بود.گناه داره.
چکار کنم مهربان نبود مجبور شدم ترنج و بگیرم بکار.
مهرناز بازوی سوری را گرفت و گفت:
بریم خودتم بشین. پسرا جمع میکنن.
سوری خانم هم از خدا خواسته به راه افتاد و به ماکان گفت:
بعدش یه سینی چایی بریز بیار.
ماکان بهت زده گفت:
من مامان؟
نه پس ارشیا. خوب تو دیگه.
دخترهای پای پله ایستاده و می خندیدند. ماکان به ترنج نگاه کرد و گفت:
همش زیر سر توه.
ترنج دست آتنا و شیوا را گرفت و در حالی که از پله بالا می رفت گفت:
به من چه داداش.
و خندان بالا رفتند.
ماکان به ارشیا که کنارش عین خمیر توی آفتاب وا رفته بود نگاه کرد و گفت
اینو باش. حالا نمیری می خوای یه میز جمع کینی؟
بعد دست شایان را که داشت یواش یواش جیم میشد گرفت و گفت:
کجا شازده. دست بکار شو. تا منم برم چایی بریزم خیر سرم.
کسرا با خنده گفت:
بریز عزیزم برای آینده ات خوبه.
تویکی خفه.
و با پوزخند اضافه کرد :
بالاخره ویل دورانت فاندامنتالیست بود یا نه.
ارشیا زیر زیرکی خندید و دنبال ماکان به آشپزخانه رفت.
چکارش داری بچه رو؟
ماکان درحالی که دور خودش می چرخید گفت:
به خدا ازش بپرسی اگه معنیشو می دونست من اسمم و عوض می کنم می ذارم قمر و الملوک
ارشیا با صدای بلند خندید و گفت:
آی حال میده معنی شو بدونه. اونوقت من صدات می زنم قمر جون.
هر دو از این حرف خندید و هر یک کار خود مشغول شدند. ارشیا از آشپزخانه که خارج شد نگاه پر حسرتی به پله انداخت و رفت سمت پذیرائی. تا آخر شب چشمش به پله سفید شد تا بالاخره وقتی همه عزم رفتن کردند ترنج همراه بقیه پائین آمد.
خیلی خسته بود و احساس سرگیجه می کرد. اینقدر به خودش فشار آورده بود که انگار تمام بدنش درد می کرد. سعی کرده بود در مقابل ارشیا مقاومت کند و خوب کار آسانی نبود. دلش پر مکشید که نگاهش کند. ولی با خودش جنگیده بود.
تمام شب را و بعد هم نقش یک دختر خوشحال و بی خیال را برای همه بازی کرده بود. دلش می خواست زودتر به اتاقش پناه ببرد. به سختی روی پاهایش بند شده بود.
بعد هم گیر دادن کسرا و شایان. چقدر مسخره بود که به کار همه کار داشتند این دوتا.
عمو و عمه زودتربلند شدند. در آخرین لحظه شایان رو به ترنج که چشمانش را به زرود باز نگه داشته بود گفت:
فکر نکنی من به همین دوتا حرف قانع شدم.
ترنج با بی حالی لبخند زد و گفت:
شایان تو و امثال تو نمی خواین قانع بشین. وگر حرف هنوزم هست. خودتم می دونی که این حرفا رو فقط برای لجاجت می زنین. در ضمن نمی خواد ادای دایه مهربان تر از مادر و برای جنس زن دربیاری. هر بچه ای دیگه می دونه که استفاده بی حجابی رو آقایون می برن نه خانما. چون الان این همه زن محجبه سر هزار تا کار هست. حجاب جلوی کدوم کارشونو گرفته. از ورزش گرفته تا خلبانی. دیگه کجا باید برن؟
بعد شالش را گرفت و گفت:
این یه تیکه پارچه هیچی کس و نکشته اگه بفهمه برای چی ازش استفاده میکنی.
عمو محمود با کمی جدیت شایان را هل داد و گفت:
شایان به تو چه اصلا. تو برو زنی بگیر که لخت بچرخه. چکاره ی ترنجی؟
و رو به کسرا هم اضافه کرد:
آخرین بارتون باشه تو این جور مسائل با ترنج بحث میکنین.
بعد رو به بردارش گفت:
مسعود جان دستت در نکنه. زن داداش زحمت کشیدی.
خانواده مهرابی هنوز داشتند تعارفات پایانی و حرفهای آخرشان را می زدند. ترنج با آخرین رمقش کنار ماکان ایستاده بود و خدا خدا میکرد از حال نرود.ماکان انگار متوجه حال خراب ترنج شد:
ترنج خوبی؟
ترنج سعی کرد لبخند بزند:
خوبم فقط خسته ام.
و کمی به ماکان تکیه داد. مهر ناز خانم کنار گوش سوری گفت:
از ارشیا درباره شیوا بپرس.
چرا من؟
چون با تو رودربایستی داره. بپرس.
و با بدجنسی به ارشیا نگاه کرد. سوری خانم قبل از اینکه همه از در خارج شوند گفت:
خوب صبر کنین ببینم نظر ارشیا جان چی بود بالاخره؟
ارشیا آب دهانش به گلویش پرید. و به مادرش نگاه کرد که خیلی خونسرد به او نگاه کرد و گفت:
سوری جون ازت یک سوال پرسید ها.
ارشیا با حرص لبش را جوید و گفت:
مامان جواب سوالی که می دونین و چرا دوباره می پرسین؟
وا من از کجا بدونم؟
ترنج احساس کرد زانوهایش دارد می لرزد.
وای خدا از حال نرم. چرا نمی رن اینا. مهرناز جون مادرت ول کن دیگه.
ارشیا زیر چشمی به ترنج نگاه کرد. چقدر رنگش پریده و بدحال بود.
من قبل از مهمونی هم گفتم من به این قصد نمی ام حقیقتش اصلا یک بارم این بنده خدا رو نگاه نکردم.
سوری خانم با تعجب گفت:
وا چرا ارشیا جان؟
برای اینکه من..
بقیه جمله توی دهن ارشیا ماسید. چون ترنج به بازوی ماکان چنگ زد ولی قبل از اینکه سقوط کند ماکان بازویش را گرفت
ترنج چی شدی؟
ترنج صداها را می شنید ولی نمی توانست چیزی بگوید.صدای نگران مادرش را شنید:
خدا مرگم بده چی شد مامان جان؟
از ذهنش گذشت خدایا چرا الان. نکنه ارشیا فکر کنه بخاطر اونه. خدایا نه.
مسعود و ماکان زیر بغلش را گرفتند و روی مبل نشاندنش. مهرناز خانم با یک لیوان آب قند از راه رسید. لیوان را یه دهانش نزدیک کرد و گفت:
بیا عزیزم.
ارشیا انگار حالش بدتر بود. سختی این بود که باید احساسش را هم کنترل میکرد. پشتی مبل را توی دستش اینقدر فشرده بود که بند های تمام انگشناتش درد می کرد. با خیال راحت به ترنج زل زده بود چون همه حواسشان پی او بود و کسی متوجه حال خرابش ارشیا نبود.
ترنج اینقدر بی حال بود که حتی نمی توانست لبهایش را از هم باز کند. ارشیا بالاخره طاقت نیاورد و با صدایی که سعی می کرد هیچ احساس و نگرانی تویش نمایان نباشد گفت:
فکر نمی کنین بهتر باشه ببرینش درمونگاهی جایی؟
سوری خانم که سعی می کرد آب قند را به دهان ترنج بریزد گفت:
فشارش افتاده. امروز از صبح کلاس داشت عصرم همش کمک بود. هیچ استراحتی هم نکرده.
ماکان هم حرف ارشیا را تائید کرد:
ارشیا راست میگه بهتره ببریمش دکتر. اگه فشارش هم افتاده باشه باید سرم بزنه.
مسعود هم تائید کرد.
آره می بریمش.
بلند شد و گفت:
من می رم ماشین و بیارم جلو در. ماکان بیارش بیرون.
سوری دوید طرف اتاق و گفت:
صبر کن منم بیام.
ماکان زیر بازوی ترنج را گرفت و بلندش گرفت:
ترنج می خوایم بریم دکتر.
لبهای ترنج به آرامی تکان خورد. ماکان گوشش را جلو برد و گفت:
چی میگی نمی فهمم.
دوباره لبهایش به هم خورد. ماکان کلافه گفت:
وای خدا نمی فهمم.
ترنج هر چه انرژی داشت جمع کرد و زمزمه کرد:
چادرم.
ماکان با تعجب گفت:
چادرت؟
سوری خانم که لباس پوشیده رسیده بود گفت:
نگاش کن داره می میره ول کن نیست. مامان تو که پوشیده ای بیا بریم. دیگه.
ترنج چشمان نیمه باز را به ماکان دوخت. دلش نمی خواست بدون چادرش از خانه بیرون برود.
ارشیا انگار خودش هم باورش نشد که دهان باز کرده و گفته:
کجاست؟ آتنا میاره.
ماکان نگاهی به ارشیا انداخت وگفت:
تو اتاقشه.
آتنا دوید سمت پله و وقتی همه رسیده بودند توی حیاط با چادر ترنج برگشت. چادر را داد دست سوری خانم و او هم با حرص کش چادر را انداخت پشت سر ترنج. سوری خانم رو به مهرناز گفت
به خدا ببخشید شما دیگه بفرمائید.
وای این حرفا چیه سوری جون. به خدا ترنج و اندازه آتنا دوست دارم. و رو به ارشیا گفت:
مامان تو هم برو همراشون من دلم طاقت نمی آره بی خبر بمونم.
مسعود از پشت فرمان گفت:
نه بابا لازم نیست مزاحم ارشیا جان بشیم.
ارشیا خودش را انداخت وسط :
نه نه میام چه مزاحمتی.
و رو به پدرش گفت:
شما برین دیگه بابا.
مهرناز خانم بالاخره رضایت داد و سوار شد.ارشیا تا دم ماشین همراهشان رفت و در آخرین لحظه گونه مادرش را بودسید و گفت:
به خدا خودم نوکرتم.
مهرناز خانم خندید و گفت:
خیلی خوب برو دیگه.
ارشیا دوان دوان رفت پیش ماکان و گفت:
دیگه بابات نمی خواد بیاد ما می ریم.
مسعود قبول کرد و جایش را به ماکان داد. سوری خانم عقب نشسته بود و سر ترنج را توی بغلش گرفته بود.
ارشیا نشست کنار ماکان و راه افتادند.
ساعت از یک گذشته بود و درمانگاه حسابی خلوت بود. ماکان و سوری خانم ترنج را کشان کشان بردند سمت اتاق دکتر. همان طور که ماکان گفته بود دکتر سرم داد.
اتاق تزریقات خلوت بود و ماکان و سوری خانم کنار ترنج ایستاده بودند و ارشیا از کنار در به چهره رنگ پریده ترنج که آن چادر مشکی رنگ پریدگی اش را بیشتر نشان میداد نگاه میکرد.
دلش هر لحظه با نگاه کردن به ترنج فرو می ریخت. چشمان ترنج بسته بود و مژه های بلندش روی گونه های رنگ پریده اش افتاده بود.صدای ماکان باعث شد نگاهش را از ترنج بگیرد.
می خواین ببریمش خونه؟
نمی دونم برو بپرس می تونیم؟
ماکان ازدر خارج شد و ارشیا هم دنبالش راه افتاد. دکتر اجازه داد و گفت:
مشکل خاصی ندارد و بقیه سرم را هم می توhند در خانه دریافت کند. ماکان دوباره به ترنج کمک کرد و راهی خانه شدند. ماکان بعد رفت و ارشیا را رساند.
ارشیا دست در جیب قدم زنان عرض حیاط را پیمود. هوای اوایل مهر مطبوع و دوست داشتتنی بود. دلش می خواست مدتی با خودش خلوت کند. همانجا کنار باغچه روی نیlکت نشست.
دستهایش را از دو طرف باز کرد و سرش را به پشتی نیمکت تیکه داد. دلش جور خاصی بود. چنین حالتی را هرگز توی زندگی تجربه نکرده بود.
نگاهش را چرخاند توی آسمان پر ستاره کویر. هر جا که نگاه می کرد چهره رنگ پریده ترنج پیش چشمانش پر رنگ میشد.
همانجور که به آسمان نگاه می کرد. گفت:
بابا بزرگ آبروتو بردم. گند زدم به هر چی گفته بودی. ارشیات نوه گلت گل سر سبد فامیل آقای به تمام معنا. خیلی مغرور شده بودم بابا بزرگ. فکر کردم هنر کردم نماز می خونم روزه می گریم. حلال حروم سرم میشه. نگام و هرز نمی گردونم.
خیلی حوش خیال بودم بابا بزرگ. حالا یادمه می گفتی. تکبر عافت دینه. دیدیش؟ ترنج و دیدی؟ دیدی امشب چه جوری وایساد پای اعتقادش. نه توهین کرد نه طفره رفت. کاری که من سه سال پیش کردم. وقتی ترنج بهم اعتراف کرد.
بابا بزرگ از خودم بدم اومده بود. ترنج داره تنبیهم میکنه. داره زجرم میده. یادمه نگاش نمی کردم. یادمه اصلا نمیدیدمش. حالا می فهمم چرا این همه بلا سرم میاورد. می خواست توجه منو جلب کنه.
من احمقم که اینقدر از غرور باد کرده بودم که اونو ندیدم. خدایا هر بلایی سرم بیاره شکایت نمی کنم. فقط دست رد به سینه ام نزنه که طاقتشو ندارم. نگاهشو ازم دریغ کرده بابا بزرگ.
مهرناز با نگرانی ارشیا را می پاید. ارشیا بلند شد و با شانه های افتاده وارد خانه شد. مهرناز خانم به استقبابش رفت و پرسید:
حالش چطور یود؟
ارشیا به مادرش نگاه کرد و گفت:
بهتر شده بود. سرمشو برد خونه.
ارشیا چند قدم آمد طرف مادرش دستی توی موهایش کشید کلافه به اطراف نگاه کرد و گفت:
مامان...
مهرناز بازوی پسرش را گرفت و با لبخند گفت:
می دونم عزیزم. فردا می ریم عیادت عروس گلم.
ارشیا خوشحال مادرش را بغل کرد و گونه اش را بوسید:
به خدا من نوکرتم مامان.
نمی خواد نوکر من باشی. شوهر خوبی باش.
ترنج بله بگه من رو سرم می ذارمش.
مهرناز خانم در حالی که به طرف اتاقش می رفت گفت:
عجله نکن از اینجا به بعد و بسپارش به من.




:: موضوعات مرتبط: رمان تایپی , رمان یک بار نگاهم کن , ,
:: برچسب‌ها: رمان تایپی یک بار نگاهم کن ,
:: بازدید از این مطلب : 1257
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 27 مهر 1392 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: